دلنوشته های من



دلم بی تاب دریا بود. گویی من هم مثل او، برای دیدن او و موج های  دل انگیزش لحضه شماری می کردم. از جا بلند شدم و به ساحل رفتم.

بر رور شن های سرد و نرم ساحل ، دراز کشیدم. باد نا آرام می وزید و با هر بار وزش خود ماسه های خوشرنگ ساحل را به رقص در می آورد. دریا دامان 

 ذلال و خوشرنگش  خود را بر روی صورت زیبای  ساحل که در زیر تیرک های نورانی و گرم خورشید جلوه گری می کردند، پهن کرده بود و تن پهناورش را

 قلقلک می داد .

محو لبخند زیبایی شده بودم که بر روی غنچه های خشکیده و سرد ساحل نشسته بود و دریا با وجود دل انگیزش هر لحضه به این لبخند مهربانانه ساحل ،

امیدی دوباره می بخشید . دریا ، آرام آرام با موج های آهنگینش از من و ساحل پذیرایی دوست داشتنی می کرد ، و مرا در آغوش خود می فشرد .

خورشید آسمان را ترک کرده  بود.  غروب دل انگیزی، بر روی شونه های ساحل جاخشک کرده بود. 

چشمانم را بستم و به باد اجازه دادم ، مرا با خودش ببرد و به ذهنم؛ جان تازه ای ببخشد.


همیشه دوست داشتم صاحب بزرگترین رمان های عاشقانه جهان، باشم . رمان هایی که از ناله صحرا ، از آوای پرستوهای بیگانه و از گرمی دستان خورشید سخن می گویند .

آن روز هم مثل همیشه کنار پنجره روی صندلی نشسته بودم ، وبه نجوایی که باد درگوشم زمزمه می کرد گوش می دادم. ناگهان چیزی به ذهنم آمد.

قلم و کاغذم را برداشتم؛ و به بیرون رفتم. هوای بیرون سرد بود و باد تندی می وزید . 

به دور و برم نگاهی انداختم  چه جالب بود ، کوچه پس کوچه ها ؛و خیابان ها شکل دیگری بودند انگار پیراهنی نو بر تن  کرده بودند. بر کنار درختی رفتم،

درخت سرو بود. سرو پیراهنی سپید بر تن کرده بود. دانه های برف بر لابلای برگ های ضخیم سرو پینه بسته ، بودند. به آسمان نگاهی انداختم ابر ها شبیه 

به دانه های برف شده بودند. شالم از سرم افتاد و گیسوانم با وزش باد به رقص در آمدند. دانه های برف به آرامی بر لابلای گیسو آنم می نشستند. 

هوا داشت سرد تر می شد. زمین حالت سری پیدا کرده، بود. معلوم می شد از دو سه روزی پیش که آسمان باریده باد هم آمده و زمین را منجمد کرده.

خسته شده بودم به خانه رفتم و با خود فکر کردم اگر کسی از بالا به زمین نگاهی بی اندازد متوجه می شود که زمستان آمده و پیراهنی برفی به تن زمین کرده.



امروز که به بیرون از خانه رفتم ، باز هم آن پیر خسته را کنار  دیواری ، فرو ریخته دیدم. او تسلیم نمی شد.

هر روز صبح تا غروب به کنار دیواره روبروی خانه اش می رفت و انتظار می کشید. هنگامی که صدای زنگ تلفن از خانه به گوشش می رسید.، با شتاب به

 سوی خانه می دوید. جنگ بود. همه آشفته بودند. دیگر تحمل پیرزن از انتظار کشیدن برای پسرش تمام شده بود.  دلم برای او می سوخت.  پیرزن سخت

 می نالید،  انگار خنجری در قلبش فرو می کردند . به کنار پیرزن رفتم و در کنارش نشستم.  با پیرزن گرم صحبت شدم که ناگهان صدای زنگ تلفن از خانه 

بلند شد. 

پیرزن با عجله به سمت خانه دوید. پنج دقیقه گذشت، خبری از او نشد. 

به داخل خانه رفتم پیرزن را دیدم که هراسان کنار کرسی نشسته بود . تلفن را  دستش دیدم که با اشکی بر گوشه ی چشمانش حلقه زده بود با ناراحتی به

 آن گوش می داد. تقریبا ماجرا را فهمیده بودم. هرچه صدایش می زدم نمی شنید . گویی غرق در باتلاقی شده بود که نمی دانست بخندد یا گریه کند.

دستانش را گرفتم . دستان پیرزن همانند مرداب سرد و چروکیده شده بود. و این نشان می داد که خبر خوبی را نشنیده.

اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد. 

به او گفتم ناراحت نباش ، تو پسرت را به خدا سپردی. پیرزن ، لبخند معصومانه ای زد و گفت : دخترم ، ناراحتی من اینست که نتوانستم احساس غرور

از تماشای جوانی و رنج بردنش را  خود ببینم.

اما خوشحالم چون که پسرم را به مسیری هدایت کردم ، که در درستی آن تردیدی ندارم . 

پیرزن اشک هایش را پاک کرد و اتاق را ترک کرد.


شب بارانی بود.در کنار پنجره روی صورتی با پوست سفید و نقطه های قرمز و بزرگ با چشم های قلمبه نشسته بودم.

صدای مظلومانه ی گربه های یتیم به گوش می رسید. خسته شده بودم. او مرا به روی طاقچه ی جلو پنجره گذاشت ،و رفت تا بخوابد. دستانم را بستم و

آرام خوابیدم. نیمه های شب بود که چشمانم را باز کردم. آسمان را واضح تر میدیدم چون دانه های آبی رنگ شیشه هایم را تمیز کرده بودند. باران بند

آمده بود.ماه را صدا زدم:

سلام ماه نورانی چقدر امشب کبودی غصه داری؟

ماه چیزی نگفت. ابر ها هم دوباره به هم نزدیک شدند و گریستند شب بدی بود. می دانید چرا؟

چون ماه نمی تابید،ستاره به هم چشمک نمی زدند،ابر ها هم بد اخلاق تر شده بودند و تنها در این حال یک نفر می توانست حالم را خوب کند.

ماه را تابان تر ستاره ها را پرنور ترو ابر ها را صمیمی تر!!

آری تنها صاحب مهربانم بود که می توانست با آوازی که آفتاب مهتاب دارد همه را سرحال کند.

حتی مرا!!




امروز تشییع جنازه (متفکر ) بود . صفحه های روشن و سنگی گروه گروه پیش می آمدند. زمین گلی تازه از خواب برخاسته بود.

هدفون با پاهای بزرگش به سمت گودال روانه شد.

بیل آهنی را در زمین فرو کرد و در کنار گودال ایستاد.(ایکس باکس ) با غرور ( متفکر ) را  بر روی شونه هایش گرفته بود.

بالاخره ایستاد . پایش را محکم بر روی زمین کوبید و گفت:ما امروز باید ( مغز متفکر ) را خاک کنیم چون عامل تمام بدبختی ها و کنار گذشتن هایمان

 همین ( مغز متفکره ). ( متفکر ) که روی شانه های ایکس باکس و رایانه بود چشمانش را باز کرد.

ذرات گرد و غبار لایه برگه هایش جا خشک کرده بودند. متفکر نمیداست کیست روی نام و نشانش را ذرات خاک پوشانده بودند.

نام کتاب به سختی خوانده می شد(( دانستنی های جهان )).

ناگهان رایانه متفکر را  با شتاب به درون گودال پرتاب کرد و هدفون روی آن خاک ریخت.

او با صدای بلندی فریاد کشید و گفت: صبر کنید من باید برگردم او منتظرم است!!

رایانه صدایش را کلفت کرد و گفت: او دیگر با تو کاری ندارد کسی هم منتظرت نیست الان عصر ارتباطات است و جایگزین، کتاب های کثل  کننده ای 

مثل تو ما هستیم. قلبم شکسته بود، وجودم تیره شده بود، حتی نام و نشانم هم معلوم نبودند.

تنها کاری که کردم چشمانم را بستم و خودم را به جان بی وجود خاک سپردم.



آوای دلنوازش همانند پرهای خسته پرستو ها آرام آرام، بر کنج کلبه کوچک قلبم پادشاهی می کند. 

زمانی که غنچه های زیبایش را می گشاید ، گوش ها پذیرا می شوند و زبان ها خفقان می گیرند. سیمایش زیباست . طوری که دوست دارم شبانه موقع هر 

طلوع و غروب خورشید، سرم را روی پاهای خسته اش بگذارم و گوش بسپارم به نغمه زیبایی که می سروید. 

چکاوک های مجنون، شب ها پشت پنجره کلبه گوش می سپارن به سروده های آرام کننده مادران. صدا با ، باد رهسپار می شود و به سمت آسمان به پرواز

 در می آید تا آنکه به گوش مهتابی آسمان می رسد. 

ماه از شوق شنیدن صدای ، لالایی نورانی تر می شود. ستاره ها با تبسم خاصی به آسمان سیاه پوش می نگرند و به ماه چشمک می زنند. 

همه شادند و می خندند. مادر، در صحرا برروی خوشه های گندم نشسته و هم چنان با آن لب های خشکیده اش لالایی می خواند، آن قدر لالایی میخواند

تا من خوابم ببرد.

قاصدک ها، با لالایی مادر و رقص زیبای باد در زیر نور مهتابی جلوه گری می کنند.


صبح سفید پوش از راه رسیده بود. دامان سپید رنگ خودرا برروی صورت نیلی رنگ آسمان پهن کرده بود و لباسی برفی برتن شهر کرده بود.

طوری که سیاهی شب در آغوش سپیدی آسمان محو شده بود. 

پنجره هارا بستم و به بیرون از کلبه آمدم. روی دستان کاج را برف پوشانده بود . روی زمین یخ بسته بود . 

گل های شقایق و شب بو برای استقبال و خوش آمد گویی به دانه هاب برفی سرخم کرده بودند و سرجایشان صاف و بی حرکت مانده بودند.

نسیم خنکی می وزید و با هر بار وزش خود خوشه های خوش رنگ گندم را به رقص در می آورد.

زیبایی قندیل هایی که برروی دستان سرد و چوبی درختان بسته بود، پرستو های مهاجر را به تلاطم در می آورد.

ماه ها می گذشت و جنگل همان گونه برفی و بی روح بود . گویی خود را برای سی روز خانه تکانی از گرما و دود آماده کرده بود و حالا باید با آغوش باز از 

پیراهن بی روح برفی پذیرایی می کرد.

خاک مرده ، دیگر جانی برای پذیرایی از غنچه های تازه به دوران رسیده نداشت. 

صبح ها دیگر خورشید رشید بر روی دل پهناور آسمان دیده نمی شد گویی خورشید تابان کمی آن طرف تر برروی کوه های سربه فلک کشیده افتاده بود.

و گرگ های پیر به جانش افتاده بودن تا اورا تکه پاره کنند.

این دگر چه وضعی بود!؟!  آسمان بی خورشید، جنگل بی نور و گرما، غنچه ها یتیم، و درخت کاج هم بی کاج هایش .  در این اوضاع پیراهن برفی تمام کوه

 و دشت و جنگل را در برگرفته بود.


تنها آغوش همیشگی در بدو متولد شدن یک نوزاد تنها دستان پر مهر و محبت اوست . به یاد دارم که در ایام طفولیت،  از همان آغاز شب های بی خوابی، گوش های مخلص، چشمان دوخته، تنها آغوش گرم او پذیرای تن سرد و کوچکم بود. زمانی که مرا  در آغوش خود می گرفت و دهان به لالایی می گشود گوش ها پذیرای ، نجوای آرام کننده اش می شوند . او با بی رحمی تمام با صدایش ، چشمانش ، همه را دیوانه خود می کند. آن شب هم مثل شب های دیگر مرا در آغوش خود فشرد و و به کنار پنجره رفت ، روی دو زانویش نشست و ساعتی به ماه، خیره شد . من با آن چشمان کوچکم به چهره ی مظلومانه اش خیره شدم گیسوان جو گندمی مادر با وزش باد به رقص در آمده  بودند. تنش بوی گل های داوودی خانه ی پدربزرگ را می داد . به دستان پینه بسته اش خیره شدم . آرام آرام ، چشمانم را بستم ، و به امید فردایی دوباره در آغوش مادر به خواب فرو رفتم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اویل وبلاگ خبري کلیستنیکس بلکا کاسیت شاہ خراسان فروشگاه ارشیا آوینا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. معرفی سینماهای قم تولیدات فرهنگی صالحین کنگاور