شب بارانی بود.در کنار پنجره روی صورتی با پوست سفید و نقطه های قرمز و بزرگ با چشم های قلمبه نشسته بودم.

صدای مظلومانه ی گربه های یتیم به گوش می رسید. خسته شده بودم. او مرا به روی طاقچه ی جلو پنجره گذاشت ،و رفت تا بخوابد. دستانم را بستم و

آرام خوابیدم. نیمه های شب بود که چشمانم را باز کردم. آسمان را واضح تر میدیدم چون دانه های آبی رنگ شیشه هایم را تمیز کرده بودند. باران بند

آمده بود.ماه را صدا زدم:

سلام ماه نورانی چقدر امشب کبودی غصه داری؟

ماه چیزی نگفت. ابر ها هم دوباره به هم نزدیک شدند و گریستند شب بدی بود. می دانید چرا؟

چون ماه نمی تابید،ستاره به هم چشمک نمی زدند،ابر ها هم بد اخلاق تر شده بودند و تنها در این حال یک نفر می توانست حالم را خوب کند.

ماه را تابان تر ستاره ها را پرنور ترو ابر ها را صمیمی تر!!

آری تنها صاحب مهربانم بود که می توانست با آوازی که آفتاب مهتاب دارد همه را سرحال کند.

حتی مرا!!




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پي ال سي (PLC) در خدمت مردم گل لیست قیمت های فلزیاب در تهران 09102181088 Antonia Mandi دانلود بازی شیراز درس هبـوط سلامت روان youmovies روز نوشت ها