امروز که به بیرون از خانه رفتم ، باز هم آن پیر خسته را کنار  دیواری ، فرو ریخته دیدم. او تسلیم نمی شد.

هر روز صبح تا غروب به کنار دیواره روبروی خانه اش می رفت و انتظار می کشید. هنگامی که صدای زنگ تلفن از خانه به گوشش می رسید.، با شتاب به

 سوی خانه می دوید. جنگ بود. همه آشفته بودند. دیگر تحمل پیرزن از انتظار کشیدن برای پسرش تمام شده بود.  دلم برای او می سوخت.  پیرزن سخت

 می نالید،  انگار خنجری در قلبش فرو می کردند . به کنار پیرزن رفتم و در کنارش نشستم.  با پیرزن گرم صحبت شدم که ناگهان صدای زنگ تلفن از خانه 

بلند شد. 

پیرزن با عجله به سمت خانه دوید. پنج دقیقه گذشت، خبری از او نشد. 

به داخل خانه رفتم پیرزن را دیدم که هراسان کنار کرسی نشسته بود . تلفن را  دستش دیدم که با اشکی بر گوشه ی چشمانش حلقه زده بود با ناراحتی به

 آن گوش می داد. تقریبا ماجرا را فهمیده بودم. هرچه صدایش می زدم نمی شنید . گویی غرق در باتلاقی شده بود که نمی دانست بخندد یا گریه کند.

دستانش را گرفتم . دستان پیرزن همانند مرداب سرد و چروکیده شده بود. و این نشان می داد که خبر خوبی را نشنیده.

اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد. 

به او گفتم ناراحت نباش ، تو پسرت را به خدا سپردی. پیرزن ، لبخند معصومانه ای زد و گفت : دخترم ، ناراحتی من اینست که نتوانستم احساس غرور

از تماشای جوانی و رنج بردنش را  خود ببینم.

اما خوشحالم چون که پسرم را به مسیری هدایت کردم ، که در درستی آن تردیدی ندارم . 

پیرزن اشک هایش را پاک کرد و اتاق را ترک کرد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کافه شعر دانلود پایان نامه رشته حقوق اصول طراحی کاراکتر کتاب آفرینش در دعای عرفه Aaron رمان پیچ و تاب زندگی انیس دانلود لاو موزیک بیا تو معرفی کالا لاله