همیشه دوست داشتم صاحب بزرگترین رمان های عاشقانه جهان، باشم . رمان هایی که از ناله صحرا ، از آوای پرستوهای بیگانه و از گرمی دستان خورشید سخن می گویند .

آن روز هم مثل همیشه کنار پنجره روی صندلی نشسته بودم ، وبه نجوایی که باد درگوشم زمزمه می کرد گوش می دادم. ناگهان چیزی به ذهنم آمد.

قلم و کاغذم را برداشتم؛ و به بیرون رفتم. هوای بیرون سرد بود و باد تندی می وزید . 

به دور و برم نگاهی انداختم  چه جالب بود ، کوچه پس کوچه ها ؛و خیابان ها شکل دیگری بودند انگار پیراهنی نو بر تن  کرده بودند. بر کنار درختی رفتم،

درخت سرو بود. سرو پیراهنی سپید بر تن کرده بود. دانه های برف بر لابلای برگ های ضخیم سرو پینه بسته ، بودند. به آسمان نگاهی انداختم ابر ها شبیه 

به دانه های برف شده بودند. شالم از سرم افتاد و گیسوانم با وزش باد به رقص در آمدند. دانه های برف به آرامی بر لابلای گیسو آنم می نشستند. 

هوا داشت سرد تر می شد. زمین حالت سری پیدا کرده، بود. معلوم می شد از دو سه روزی پیش که آسمان باریده باد هم آمده و زمین را منجمد کرده.

خسته شده بودم به خانه رفتم و با خود فکر کردم اگر کسی از بالا به زمین نگاهی بی اندازد متوجه می شود که زمستان آمده و پیراهنی برفی به تن زمین کرده.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

توسل اخبار GPS دنیای دختران یو پی اس برای کامپیوتر شخصی Kimberly تجهیزات برق تکنوویرا هیوندا، دانفوس، پارس فانال،ال اس اردیبهشت جدید های روز دانستنی ها زبان آمار